نمونه هایی از اشعار و متن فاخر برای اعلامیه عزیزان سفر کرده

غزلی از حافظ در غم از دست دادن عزیزان

ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت

جانم بسوختی و به دل دوست دارمت

تا دامنِ کفن نکشم زیرِ پایِ خاک

باور مکن که دست ز دامن بدارمت

غزلی از سعدی در غم از دست  دادن عزیزان

بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران

کز سنگ گریه خیزد روز وداع یاران

هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد

داند که سخت باشد قطع امیدواران

غزلی از حضرت مولانا در غم جدایی و فراق  و از دست  دادن عزیزان

ای ساکن جان من آخر به کجا رفتی

در خانه نهان گشتی یا سوی هوا رفتی

چون عهد دلم دیدی از عهد بگردیدی

چون مرغ بپریدی ای دوست کجا رفتی

در روح نظر کردی چون روح سفر کردی

از خلق حذر کردی وز خلق جدا رفتی

رفتی تو بدین زودی تو باد صبا بودی

مانندهٔ بوی گل با باد صبا رفتی

نی باد صبا بودی نی مرغ هوا بودی

از نور خدا بودی در نور خدا رفتی

ای خواجه این خانه چون شمع در این خانه

وز ننگ چنین خانه بر سقف سما رفتی

غزلی از حافظ اندر وصف غم عشق و سوز هجران

دیدی ای دل که غمِ عشق دگربار چه کرد

چون بشد دلبر و با یارِ وفادار چه کرد

آه از آن نرگسِ جادو که چه بازی انگیخت

آه از آن مست که با مردمِ هشیار چه کرد

اشکِ من رنگِ شفق یافت ز بی‌مِهری یار

طالعِ بی‌شفقت بین که در این کار چه کرد

<

شعری زیبا از فروغ بسطامی برای عزیزی که در اثر بیماری فوت میکنند 

چشم بیمار تو شد باعث بیماری ما

به مسیحا نرسد فکر پرستاری ما

تا ز بندت شدم آزاد، گرفتار شدم

گشت آزادیِ ما ، بندِ گرفتاریِ ما

سر ما باد فدای قدم عشق ، که داد

با تو آمیزش ما از همه بیزاری ما

بس که تن خسته و دل زار شد از بار غمت

ترسم آخر که به گوشت نرسد زاری ما

شعری در وصف مادران آسمانی

تو ای مادر که یک عمره دلت با غصه دم سازه

صبوری های تو مادر ، منو به گریه می اندازه

مثل یک طفل خواب آلود ، من محتاج آغوشم

از آن لالایی هات مادر ، بخون بازم توی گوشم

برای سرنوشت من ، تو دلواپس ترین بودی

برای اشک های من ، همیشه آستین بودی

تو ای همیشه غم خوارم ، تو ای محرم ترین یارم

به نام نامی مادر ، همیشه دوستت دارم

نوازش کن مرا با دست که فرزند تو غمگینه

کی می خواد بعد از این تو قلب من جای تو بنشینه

گل من روزگار روزی تو رو از شاخه می چینه

در آغوشم بگیر مادر که رسم روزگار اینه ، که رسم روزگار اینه

گل من روزگار روزی تو رو از شاخه می چینه

در آغوشم بگیر مادر که رسم روزگار اینه ، که رسم روزگار اینه

برای سرنوشت من ، تو دلواپس ترین بودی

برای اشک های من ، همیشه آستین بودی

تو ای همیشه غم خوارم ، تو ای محرم ترین یارم

به نام نامی مادر ، همیشه دوستت دارم

نوازش کن مرا با دست که فرزند تو غمگینه

کی می خواد بعد از این تو قلب من جای تو بنشینه

تو ای مادر که یک عمره دلت با غصه دم سازه

صبوری های تو مادر ، منو به گریه می اندازه

مثل یک طفل خواب آلود ، من محتاج آغوشم

از آن لالایی هات مادر ، بخون بازم توی گوشم

شعر سعید شمس انصاری در مدح و وصف مقام والای مادر

مهربان مادر من

ای من از مهر تو، در جامه گرم

ای من از لطف تو، در بستر ناز

هرگز از دیده مرا دور مساز.

ای مرا مظهر ایمان و غرور

ای نگاه تو پر از گرمی و نور

ای صدای تو مرا روحنواز

هرگز از دیده مرا دور مساز.

نازنین مادر من

من به گلزار وجود

چون گلی تشنه باران محبت هستم

هرگز ای ابر پر از رحمت و عشق

نو گل تشنه خود را، مبر از خاطر پاک

ای درِ گلشنِ قلب من، بر روی تو باز

هرگز از دیده مرا دور مساز.

بی تو دنیای من از نور محبت خالیست

بی تو لبهای من از خنده تهی خواهد ماند

بی تو من برگ خزانم، همه افسرده و زرد

بی تو چون ماهی بی آب جهانم تاریک؛

بی تو راهم باریک

من اگر شادم و با همنفسان در تک و تاز

هرگز از دیده مرا دور مساز.

من اگر قهقهه سر می دهم از شادی دل –

من اگر سر به فلک می زنم از بخت بلند

همه از داشتن مادر خوبی چون توست

ای پرستار تن کوچک من از آغاز

هرگز از دیده مرا دور مساز.

مادر، از نغمه لالائی تو

می رسد بانگ ملائک بر گوش

از صدای سخن عشق تو، عالم مدهوش

قَسَمت می دهم، ای از همه دنیا بهتر

به همان شیر محبت که مرا نوشاندی

به همان نغمه لالائی شبهای دراز

هرگز از دیده مرا دور مساز.

نازنین مادر من

می ستایم به همه عمر تو را

می پرستم به تمامی وجود

پیش پای تو، می افتم به سجود

ای بخاک تو مرا روی نیاز

هرگز از دیده مرا دور مساز.

سینه پاک و دل کوچک من

همه، از مهر رُخَت لبریز است

با تو، پائیز برایم چو بهار

و بهارم، بی تو

سرد و غمناک تر از پائیز است.

مادر از بهر خدا –

دیگر بیمار مشو

که دل کوچک من می لرزد؛

بی تو، من هیچم، هیچ

همه هستیَم از هستی توست

ای دل و جان مرا محرم راز

هرگز از دیده مرا دور مساز.

شیر پاک تو هنوز

در رگ و ریشه جانم جاریست

و به پاکی تو و شیر تو سوگند که من

تا که خون تو به رگهایم هست

از تو، ای چشمه جوشان امید

بر نمی دارم دست.

قَسَمت می دهم، ای از همه دنیا بهتر

به همان نغمه لالائی شبهای دراز

هرگز از دیده مرا دور مساز،

هرگز از دیده مرا دور مساز.

شعری از محمدرضا شفیعی کدکنی برای جوان ناکام

«به کجا چنین شتابان؟»

گَوَن از نسیم پرسید

«دلِ من گرفته زینجا

هوس سفر نداری

ز غبار این بیابان؟»

«همه آرزویم، اما

چه کنم که بسته پایم…»

«به کجا چنین شتابان؟»

«به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم»

«سفرت به خیر! اما، تو و دوستی، خدا را

چو ازین کویرِ وحشت به سلامتی گذشتی

به شکوفه ها به باران

برسان سلامِ ما را»

شعری زیبا و سوزناک از پروین اعتصامی برای پدران آسمانی 

پدر آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل

تیشه‌ای بود که شد باعث ویرانی من

یوسفت نام نهادند و به گرگت دادند

مرگْ گرگ تو شد، ای یوسف کنعانی من

مه گردون ادب بودی و در خاک شدی

خاکْ زندان تو گشت، ای مه زندانی من

از ندانستنِ من دزدِ قضا آگه بود

چو تو را برد، بخندید به نادانی من

آن که در زیرِ زمینْ داد سر و سامانت

کاش می‌خورد غم بی‌سر و سامانی من

به سر خاک تو رفتم، خطِ پاکش خواندم

آه از این خط که نوشتند به پیشانی من

رفتی و روز مرا تیره‌تر از شب کردی

بی‌تو در ظلمتم، ای دیدهٔ نورانی من

بی‌تو اشک و غم و حسرت همه مهمان منَند

قدمی رنجه کن از مهر به مهمانی من

صفحهٔ رویْ ز انظارْ نهان می‌دارم

تا نخوانند بر این صفحه پریشانی من

دهرْ بسیار چو من سربه‌گریبان دیده است

چه تفاوت کندَش سربه‌گریبانی من

عضو جمعیت حق گشتی و دیگر نخوری

غم تنهایی و مهجوری و حیرانی من

گل و ریحانِ کدامین چمنَت بنْمودند

که شکستی قفس، ای مرغ گلستانی من

من که قدر گهر پاک تو می‌دانستم

ز چه مفقود شدی، ای گهر کانی من

من که آب تو ز سرچشمهٔ دل می‌دادم

آب و رنگت چه شد، ای لالهٔ نُعمانی من

من یکی مرغ غزل‌خوانِ تو بودم، چه فتاد

که دگر گوش نداری به نواخوانی من!

گنج خود خواندیَم و رفتی و بگذاشتیَم

ای عجب؛ بعد تو با کیست نگهبانی من!